از سال چهارم تا ششم ابتدایی با خسرو هم کلاس بودم. در تمام این مدّتِ سه سال نشد که یک روز کاغذ و مدادی به کلاس بیاورد یا تکلیفی انجام دهد. با این حال، بیشتر نمرههایش بیست بود. وقتی معلمّ برای خواندنِ انشا، خسرو را پای تخته صدا می کرد، دفترچۀ من یا مصطفی را که در دو طرف او روی نیمکت نشسته بودیم، برمی داشت و صفحۀ سفیدی را باز می کرد و ارتجالاً انشایی می ساخت و با صدای گرم و رسا به اصطلاح امروزی ها «اجرا می کرد» و یک نمرۀ بیست با مبلغی آفرین و احسَنت تحویل می گرفت و مثل شاخ شمشاد می آمد و سرِ جایِ خودش می نشست!
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
رسا |
بلند |
شاخ |
شاخه |
مبلغ |
مقدار |
احسنت |
آفرین |
ارتجالاً |
بی درنگ، بدون اندیشه سخن گفتن یا شعر سرودن |
||
شمشاد |
درختی است دارای برگهای کوچک گرد که همیشه سبز است چوب آن ستبر و محکم است و برای ساختن اشیـا چـوبـی است. بـه عـنـوان زینت هم در باغها و باغچهها کشت می شود. |
رسا ß صفت مشتق (بن مضارع + ا)
قلمرو ادبی:
مثل شاخ شمشاد می آمد ß تشبیه
و امّا سبک «نگارش» که نمی توان گفت؛ زیرا خسرو هرگز چیزی نمی نوشت؛ باید بگویم سبکِ «تقریر» او در انشا تقلیدی بود کودکانه از گلستانِ سعدی. در آن زمان ما گلستان سعدی را از برَ می کردیم و منتخبی از اشعارِ شاعرانِ مشهور و متون ادبی و نصابُ الصّبیان را از کلاس چهارم ابتدایی به ما درس می دادند. خسرو تمام درس ها را سرِ کلاس یاد می گرفت و حفظ می کرد و دیگر احتیاجی به مرور نداشت.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
سبک |
روش |
نگارش |
نوشتن |
تقریر |
بیان، بیان کردن |
از بَر کردن |
حفظ کردن |
منتخب |
برگزیده |
اشعار |
شاعران |
متون |
متن ها |
مرور |
بازخوانی |
نصاب الصبیان |
منظومه ای از ابونصر فراهی، که در آن، لغات متداول عربی را با معادل فارسی آن ها به نـظم آورده است. ایـن کتاب جزء کتـاب های درسی مکتب خانه های قدیم بوده است. |
یک روز میرزا مسیح خان، معلمِّ انشا، که موضوعِ «عبرت» را برای ما معیّن کرده بود، خسرو را صدا کرد که انشایش را بخواند. خسرو هم مطابق معمول، دفتر انشای مرا برداشت و صفحۀ سفیدی از آن را باز کرد و با همان آهنگ گیرا و حرکات سر و دست و اشارت های چشم و ابرو شروع به خواندن کرد. میرزا مسیح خان سخت نزدیک بین بود و حتّی با عینک دور بیضی و دسته مفتولی و شیشههای کلفت زنگاری، درست و حسابی نمی دید و ملتفت نمی شد که خسرو از روی کاغذ سفید، انشایِ خود را می خواند.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
میرزا |
امیر زاده |
عبرت |
پند |
گیرا |
جذاب |
سخت |
(قید) بسیار |
ملتفت شدن |
آگاه شدن، متوجه شدن |
||
زنگار |
منسوب به زنگار، سبز رنگ |
||
زنگاری |
منسوب به زنگار، سبز رنگ |
||
مفتول |
سیم، رشته فلزی دراز و باریک |
||
دور بیضی |
عینکی که فریم عدسی های آن به صورت بیضی باشد |
باری، خسرو انشای خود را چنین آغاز کرد:
«دی که از دبستان به سرای می شدم، در کُنجِ خلوتی از برزن، دو خروس را دیدم که بال و پرَ افراشته، در هم آمیخته و گَرد برانگیخته اند ... .»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
دی |
دیروز |
سرای |
خانه |
می شدم |
می رفتم |
برزن |
محله، کوی |
افراشتن |
بلند کردن |
درهم آمیخته |
درگیر شده |
گرد |
گرد و خاک، غبار |
برانگیختن |
بلند کردن |
باری |
القصه، به هر حال، خلاصه |
قلمرو ادبی:
نقیضه پردازی
در آن زمان، کلمات «دبستان» و «برزن» مانندِ امروز متداول نبود و خسرو از این نوع کلمات بسیار در خاطر داشت و حتّی در صحبت و محاورۀ عادی و روزمرّۀ خود نیز آن ها را به کار می برد و این یکی از استعدادهای گوناگون و فراوان و در عین حال چشمه ای از خوشمزگی هایِ رنگارنگ او بود.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
متداول |
مرسوم، معمول |
محاوره |
گفت و گو |
چشمهای از خوشمزگی های رنگارنگ او بود |
اندکی از استعدادهای زیاد او بود |
قلمرو ادبی:
چشمه خوشمزگی ß اضافه تشبیهی
خوشمزگی ß کنایه از شوخ طبعی
خوشمزگی های رنگارنگ ß حس آمیزی
انشای ارتجالیِ خسرو را عرض می کردم. دنباله اش این بود:
«یکی از خروسان، ضربتی سخت بر دیدۀ حریف نواخت به صَدمتی که «جهان تیره شد پیش آن نامدار». لاجرم سپر بینداخت و از میدان بگریخت. لیکن خروسِ غالب، حرکتی کرد نه مناسبِ حال درویشان. بر حریفِ مغلوب که تسلیم اختیار کرده، مخذول و نالان استرحام می کرد، رحم نیاورد و آن چنان او را می کوفت که «پولاد کوبند آهنگران».
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
ضربت |
ضربه |
سخت |
محکم |
دیده |
چشم |
صدمت |
آسیب ، ضربه |
لاجرم |
ناچار، ناگزیر |
سپر انداخت |
تسلیم شد |
غالب |
پیروز |
درویشان |
جوانمردان |
مغلوب |
شکست خورده |
مخذول |
خوار، زبون گردیده |
نالان |
ناله کنان |
رحم نیاورد |
رحم نکرد |
می کوفت |
می کوبید |
||
استرحام کردن |
رحم خواستن، طلب رحم کردن |
||
نه مناسب حال درویشان |
ناجوانمردانه |
قلمرو ادبی:
نقیضه پردازی
«جهان تیره شد پیش از نامدار» ß تضمین، مصراعی از داستان رستم و اسفندیار:
بزد تیر بر چشم اسفندیار سیه شد جهان پیش آن نامدار
جهان تیره شد ß کنایه از کور شدن
سپر انداختن: ß کنایه از تسلیم شدن
عبارت «نه مناسب حال درویشان» ß این بخش، تحت تأثیر حکایت «جدال سعدی با مدعی»، از گلستان سعدی است
«که پولاد کوبند آهنگران» ß تضمین، این نیز مصراعی است از داستان رستم و اسفندیار شاهنامه:
چنانت بکوبم به گرز گران که پولاد کوبند آهنگران
دیگر طاقت دیدنم نماند. چون برق به میان میدان جستم. نخست خروسِ مغلوب را با دشنه ای که در جیب داشتم، از رنج و عذاب برهانیدم و حلالش کردم. آن گاه به خروس سنگدل پرداختم و به سزایِ عمل ناجوانمردانه اش سرش از تن جدا و او را نیز بسِمل کردم تا عبرتِ همگان گردد. پس هر دُوان را به سرای بردم و از آنان هلیمی ساختم بس چرب و نرم.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
طاقت |
تاب و توان |
جستن |
جهیدن |
دشنه |
خنجر |
سزا |
مجازات |
هر دوان |
هر دو، هر دو خروس |
سرای |
خانه |
هلیم |
غذایی با گندم و گوشت |
بس |
بسیار |
سرش از تن جدا ß حذف به قرینه لفظی
قلمرو ادبی:
چون برق ß تشبیه
میان و میدان ß جناس
حلال کردن ß کنایه از سر بریدن، ذبح کردن
سنگدل ß تشبیه، کنایه از بی رحم
بسمل کردن ß تلمیح به سنت ذبح کردن که پیش از ذبح، بسم الله گفته می شود
چرب و نرم ß کنایه از دلپذیر و خوشمزه
«مخور طعمه جز خسروانی خورش که جان یابدت زان خورش، پرورش»
قلمرو فکری:
غذایی جز غذای شاهانه نخور، زیرا که تنها غذای شاهانه است که تن و جانت را پرورش می دهد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
طعمه |
غذا |
خسروانی |
شاهانه |
خورش |
غذا |
که |
زیرا |
خورشت |
خوراکی که با برنج می خورند |
بیت ß 2 جمله
جهش ضمیر ß جان یابدت (جانت)
قلمرو ادبی:
خورش و پرورش ß قافیه
کلمه «خورش» ß واژه آرایی
طعمه، مخور و خورش ß تناسب
وزن ß فعولن فعولن فعولن فعل (رشته انسانی)
به دلِ راحت نشستم و شکمی سیر نوشِ جان کردم:
قلمرو ادبی:
شکمی سیر نوش جان کردم ß کنایه از این که «یک غذای کامل خوردم»
«دَمی آب خوردن پس از بدسگال به از عمرِ هفتاد و هشتاد سال»
قلمرو فکری:
یک لحظه زندگانی با خیالی آسوده پس از کشتن دشمن، از عمر هفتادهشتاد ساله خوش تر است.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
به |
بهتر |
سگالیدن |
اندیشیدن |
بدسگال |
بد اندیش، بدخواه، دشمن |
بیت ß 1 جمله
بدسگال ß صفت فاعلی مرکب کوتاه
قلمرو ادبی:
بدسگال و سال ß قافیه
دَم ß مجاز از لحظه
دَمی آب خوردن ß کنایه از یک لحظه زندگی با خاطر آسوده
هفتاد و هشتاد ß تناسب، جناس
کل بیت ß تضمین شعر سعدی
عمر هفتاد و هشتاد ß کنایه از عمر دراز
وزن ß فعولن فعولن فعولن فعل (رشته انسانی)
میرزا مسیح خان با چهرۀ گشاده و خشنود، قلم آهنینِ فرسوده را در دواتِ چرک گرفتۀ شیشهای، فرو برد و از پشتِ عینکِ زنگاری، نوکِ قلم را ورانداز کرد و با دو انگشتِ بلند و استخوانی خود کُرک و پشمِ سرِ قلم را با وقار و طمأنینۀ تمام پاک کرد و پس از یک ربع ساعت، نمرۀ بیست با جوهر بنفش برای خسرو گذاشت و ابدا هم ایرادی نگرفت که بچّه جان، اوّلاً خروس چه الزامی دارد که حرکاتش «مناسب حال درویشان» باشد؛ دیگر اینکه، خروس غالب چه بدسگالی به تو کرده بود که سر از تنش جدا کردی؟ خروس، عبرتِ چه کسانی بشود؟ و از همۀ این ها گذشته اصلاً به چه حق، خروس های مردم را سر بریدی و هلیم درست کردی و خوردی؟ خیر، به قولِ امروزی ها این مسائل اساساً مطرح نبود.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
خشنود |
راضی |
فرسوده |
قدیمی، کهنه |
دوات |
مرکب دان ، جوهر |
وقار |
سنگینی |
طمأنینه |
آرامش، سکون و قرار |
الزام |
ضرورت، لازم |
غالب |
پیروز، برنده |
بدسگالی |
دشمنی |
عبرت |
پند، اندرز |
اصلاً |
اساساً |
زنگاری |
منسوب به زنگار، سبز رنگ |
||
ورانداز کردن |
چیزی یا کسی را با چشم ارزیابی کردن |
قلمرو ادبی:
چهرۀ گشاده ß کنایه از «با خوشرویی»
عرض کردم: حرام از یک کفِ دست کاغذ و یک بند انگشت مداد که خسرو به مدرسه بیاورد یا لایِ کتاب را باز کند؛ با این حال، شاگردِ ممتازی بود و از همۀ درسهای حفظی بیست می گرفت؛ مگر در ریاضی که «کُمِیتَش لنگ بود…» و همین باعث شد که نتواند تصدیق نامۀ دورۀ ابتدایی را بگیرد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
عرض کردن |
گفتن |
تصدیق نامه |
گواهی نامه، مدرک |
کمیت |
اسب سرخ مایل به سیاه |
قلمرو ادبی:
یک کف دست کاغذ و یا یک بند انگشت ß کنایه از مقدار کم و کوچک
لایِ کتاب را باز کردن ß کنایه از کتاب خواندن
کمیتش لنگ بود ß کنایه از ناتوان بودن در انجام کاری، ضعیف بودن
من خانوادۀ خسرو را می شناختم. آن ها اصلاً شهرستانی بودند. خسرو در کوچکی بی مادر شد. پدرش آقا رضاخان، توجّهی به تربیت او نداشت؛ فقط مادربزرگِ او بود که نوۀ پسری اش را از جان و دل دوست می داشت. دلخوشی و دلگرمی و تنها پناه خسرو هم در زندگی همین مادربزرگ بود؛ زنی با خدا، نمازخوان، مقدّس. با قربان و صَدَقه خسرو را هر روز می نشاند و وادار می کرد قرآن برایش بخواند.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
اصلاً |
در اصل، اصالتاً |
دل خوشی |
شادی |
زنی با خدا، نمازخوان، مقدس ß فعل «بود» حذف به قرینه لفظی به قرینه جمله قبل
قلمرو ادبی:
از جان و دل ß مجاز از با همه وجود
دل گرمی ß کنایه از امیدواری
با قربان و صَدَقه ß کنایه از مهربانی بسیار
دیگر از استعدادهای خداداد خسرو، آوازش بود.
معلمِّ قرآن ما میرزا عبّاس بود. شعر هم می گفت؛ زیاد هم می گفت؛ امّا به قول نظامی «خشت می زد» زنگ قرآن که می شد، تا پایش به کلاس می رسید، به خسرو می گفت: «بچّه! بخوان.» خسرو هم می خواند.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
میرزا |
امیرزاده |
خشت |
آجر نپخته |
خداداد |
خدا داده و ذاتی |
شعر هم می گفت زیاد هم می گفت ß کلمۀ «شعر» حذف به قرینه لفظی شده است
قلمرو ادبی:
خشت زدن ß کنایه از پر گویی کردن
عبارت «خشت می زد» ß تلمیح به شعر نظامی :
لاف از سخن چو در توان زد آن خشت بود که پر توان زد
پا به جایی رسیدن ß کنایه از وارد شدن
خسرو، موسیقی ایرانی، یعنی آواز را از مرحوم درویش خان آموخته بود. یک روز که خسرو زنگ قرآن، در «شهناز» شوری به پا کرده بود، مدیر مدرسه که در ایوانِ دراز از برِ کلاس ها رد می شد، آواز خسرو را شنید. وارد کلاس شد و به میرزا عبّاس عِتاب کرد که «این تلاوتِ قرآن نیست. آوازخوانی است!». میرزا عبّاس تا خواست جوابی بدهد، خسرو این بیتِ سعدی را با آواز خوش، شش دانگ خواند:
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
ایوان |
راهرو |
از برِ |
از کنار |
دانگ |
بخش، یک ششم چیزی |
آواز خوش شش دانگ |
با صدای بلند و رسا |
عتاب کردن |
خشم گرفتن بر کسی، سرزنش کردن |
||
شهناز |
یکی از آهنگ های موسیقی ایرانی، گوشه ای از دستگاه شور |
قلمرو ادبی:
شهناز و شور ß ایهام تناسب
به پا کردن ß کنایه از برانگیختن
شش دانگ ß کنایه از کامل
«اشتر به شعرِ عرب در حالت است و طَرَب گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری»
قلمرو فکری:
شتر از شعرخوانی عرب به شور و وجد می آید. اگر تو این شور را نداشته باشی، جانور بی ذوقی هستی.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
اشتر |
شتر |
حالت |
فرح و نشاط، شادی |
طرب |
فرح و نشاط، شادی |
را |
در معنای دارندگی |
کژ |
کج |
کژطبع |
بی ذوق، بی احساس |
بیت ß 4 جمله
عبارت «اشتر به شعرِ عرب در حالت است و طَرَب» ß کلمۀ «است» بعد از واژۀ «طرب» به قرینه لفظی حذف شده است
قلمرو ادبی:
عرب و طرب ß جناس
کژ طبع جانوری ß تشبیه:
مدیر آهسته از کلاس بیرون رفت و دَم برنیاورد. خسرو همچنان می خواند و مدیر از پشت در گوش می داد و لذّت می برد که خود، مردی ادیب و صاحب دل بود.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
ادیب |
سخن دان، سخن شناس |
صاحبدل |
عارف، آگاه |
قلمرو ادبی:
دم بر نیاوردن ß کنایه از «سکوت کردن، سخن نگفتن»
یک روز خسرو برخلاف عادت مألوف یک کیف حلبی که روی آن با رنگ روغن ناشیانه گُل و بتُّه نقّاشی شده بود، به مدرسه آورد. همه حیرت کردند که آفتاب از کدام سمت برآمده که خسرو کیف همراه آورده است!
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
مألوف |
خو گرفته |
حیرت |
تعجب |
ناشیانه |
با بی تجربگی، با بی دقتی |
||
حلبی |
از جنس حلب، ورقه نازک فلزی |
||
بر خلاف عادت مألوفه |
بر خلاف همیشه، بر خلاف عادتی که به آن انس گرفته است |
قلمرو ادبی:
رنگ روغن، گل و بته، نقاشی ß تناسب
آفتاب از کدام سمت درآمده ß کنایه از این که «چه اتفاقی افتاده» (ضرب المثل)
زنگ اوّل، نقّاشی داشتیم. معلمّ نقّاشی ما یکی از سرتیپ های دورانِ ناصرالدّین شاه بود و ما هم او را «جناب سرتیپ» می گفتیم.
خسرو با آن که کیف همراه آورده بود، دفتر نقّاشی و مداد مرا برداشت و تصویرِ سرتیپ را با «ضمایم و تعلیقات» در نهایت مهارت و استادی کشید و نزد او برد و پرسید: «جناب سرتیپ، این را من از روی «طبیعت کشیده ام؛ چطور است؟» مرحوم سرتیپ آهسته اندکی خود را جمع و جور کرد و گفت: «خوب کشیدی؛ دستت خیلی قوّت داره!»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
مهارت |
ورزیدگی |
طبیعت |
عادت، طبع و سرشت، خو |
تعلیقات |
آویختنی ها، نشان های ارتشی |
ضمائم و تعلیقات |
مقصود نشان های ارتشی است |
ضمائم |
جمع ضمیمه، همراه و پیوست، مقصود نشان های دولتی است |
قلمرو ادبی:
خود را جمع و جور کردن:کنایه از این که «حالت جّدی به خود گرفت»
دستت خیلی قوت داره ß کنایه از این که «ماهر هستی، قلم توانایی داری، خوب نقاشی می کشی»
خسرو درِ کیف را باز کرد. من که پهلوی او نشسته بودم، دیدم محتوایِ آن کوزه هایِ رنگارنگِ کوچکی بود پر از انواع «مربّاجات».
معلوم شد مادربزرگش مربّا پخته و در بازگشت از زیارتِ قم آن کیف حلبی و کوزه ها را آورده بود. خسرو بزرگترین کوزه را که مربای بهِ داشت، خدمتِ جناب سرتیپ برد و دودستی تقدیمش کرد. سرتیپ هم که رهاوردی بابِ دندان نصیبش شده بود، با خوش رویی و در عینِ حجب و فروتنی آن را گرفت و بالا کشید و هر وقت مربّا از کوزه بیرون نمی آمد، با سر انگشتِ تدبیر آن را خارج می کرد و با لذّت تمام فرو می داد و به صدایِ بلند می گفت: «الها! صد هزار مرتبه شُکر»، که «شکرِ نعمت، نعمتت افزون کند.»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
محتوا |
درون مایه |
رهاورد |
سوغات و ارمغان |
باب |
مناسب |
حجب |
شرم و حیا |
فروتنی |
تواضع |
فرو می داد |
پایین می داد، می خورد |
الها |
خدایا |
||
بالا کشیدن |
قورت دادن، سر کشیدن |
||
باب دندان |
مطابق میل و علاقه، خوش مزه |
سرانگشت تدبیر ß اضافه اقترانی
هزار مرتبه شکر ß حذف «می گویم» به قرینه معنوی
قلمرو ادبی:
دودستی تقدیمش کرد ß کنایه از با احترام تقدیمش کرد
عبارت «شکرِ نعمت، نعمتت افزون کند» ß تضمین شعر مولانا:
«شکر نعمت، نعمتت افزون کند کفر نعمت از کفت بیـرون کند»
گفتم خسرو، آوازی بسیار خوش داشت و استعدادی فیّاض در فراگرفتنِ موسیقی. وقتی که از عهدۀ امتحانِ سال ششم ابتدایی برنیامد، یکی از دوستان موسیقی شناس که در آن اوان دو کلاس از ما جلوتر بود، به خسرو توصیه کرد که به دنبال آموختنِ موسیقیِ ملی برود. خسرو بی میل نبود که دنبال موسیقی برود؛ ولی وقتی موضوع را به مادربزرگش گفت، به قول خسرو، اشک از دیده روان ساخت که ای فرزند، حلالت نکنم که مطربی و مسخرگی پیشه سازی که «همه قبیلۀ من عالمانِ دین بودند». خسرو هم با آنکه خودرُو و خودسر بود، اندرز مادربزرگِ ناتوان را به گوش اطاعت شنید و پیِ موسیقی نرفت.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
اوان |
وقت، هنگام |
قول |
گفته |
دیده |
چشم |
حلالت نکنم |
تو را عفو نمی کنم |
مطربی |
نوازندگی |
مسخرگی |
دلقکی، لطیفه گویی |
به گوش اطاعت شنید |
پذیرفت |
پی |
دنبال |
خودرُو |
خودرأی، لجوج، یک دنده |
||
خودسر |
خودرأی، لجوج، یک دنده |
||
فیاض |
بسیار فیض دهنده، سرشار و فراوان |
||
مطرب |
کسی که نواختن ساز و خواندن آواز را پیشه خود سازد |
قلمرو ادبی:
از عهده کاری برآمدن ß کنایه از توانایی داشتن
اشک از دیده روان ساخت ß کنایه از اینکه ناراحت شد
مطربی و مسخرگی پیشه سازی ß تلمیح به بیتی از عبید زاکانی:
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز تـا داد خـود از کهتـر و مهتر بستانی
همه قبیله من عالمان دین بودند ß تضمین مصراعی است از سعدی:
همه قبیله من عالمان دین بودند مرا معلم عشق تو دلبری آموخت
قبیله ß مجازاً مردم
خسرو در ورزش هم استعدادی شگرف داشت. با آن سنّ و سال با شاگردان کلاس هایِ هشتم و نهم – مدرسۀ ما نُه کلاس بیشتر نداشت – کشتی می گرفت و همه را زمین می زد؛ به طوری که در مدرسه حریفی در برابرِ او نماند. گفتم که خسرو در ریاضیات ضعیف بود و چون نتوانست در این درس نمرۀ هفت بیاورد، با آنکه نمره هایِ دیگرش همه عالی و معدّل نمرههایش ۷۵/۱۵ بود، از امتحان ششمِ ابتدایی رد شد؛ پس ترک تحصیل کرد و دنبال ورزش را گرفت.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
شگرف |
عجیب و بزرگ |
قلمرو ادبی:
حریفی در برابرِ او نماند ß کنایه از این که «همه حریفان را شکست داد»
من دیگر او را نمی دیدم تا روزی که اوّلین مسابقۀ قهرمانیِ کشتی کشور برگزار شد. خسرو را در میان تشک با حریفی قوی پنجه که از خراسان بود، دیدم. خسرو حریف را با چالاکی و حسابگری به قول خودش «فرو کوفت» و در چشم به هم زدنی پشت او را به خاک رسانید. قهرمان کشور شد و بازوبند طلا گرفت. دیگر «خسرو پهلوان» را همه می شناختند و می ستودند و تکریمش می کردند ولی چه سود که «حسودان تنگ نظر و عنودانِ بدگهر» وی را به می و معشوق و لهو و لعب کشیدند این عین گفتۀ خود اوست، در روزگار شکست و خِفّت به طوری که در مسابقات سال بعد با رسوایی شکست خورد و بی سر و صدا به گوشه ای خزید و رو نهان کرد و به کلی ورزش را کنار گذاشت که دیگر «مرد میدان نبود». این شکست او را از میدان قهرمانی به منجلاب فساد کشید. «فی الجمله نماند از معاصی مُنکری که نکرد و مُسکری که نخورد.» تریاکی و شیرهای شد و کارش به ولگردی کشید.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
چالاکی |
چابکی |
حسابگری |
برنامه ریزی |
فرو کوفت |
زمین کوبید |
ستودن |
ستایش کردن |
بد گهر |
بد ذات |
می |
شراب |
عین |
دقیقاً |
خفت |
خواری |
فی الجمله |
خلاصه |
معاصی |
گناهان، جمع معصیت |
منکر |
زشت، ناپسند |
کنار گذاشت |
ترک کرد |
مُسکر |
چیزی که نوشیدن آن مستی می آورد، مستی آور |
||
تکریم |
گرامیداشت، ارجمند شمردن |
||
عنود |
ستیزه کار، دشمن و بدخواه |
||
لهو |
بازی کردن، آنچه انسان را مشغول کند |
||
لعب |
بازی، خوش گذرانی، لهو |
||
منجلاب |
محل جمع شدن آبهای کثیف و بد بو، لجنزار |
||
وی را به می و معشوق و لهو و لعب کشیدند |
او را مشغول خوشگذرانی کردند |
||
فی الجمله نماند از معاصی مُنکری که نکرد و مُسکری که نخورد. |
گناه بزرگ انجام داد و دیگر کار زشتی باقی نماند که انجام نداده باشد |
قلمرو ادبی:
قوی پنجه ß کنایه از «آن که دارای زور بازو است، نیرومند، زورمند»
چشم به هم زدنی ß کنایه از زمان اندک
پشت کسی را به خاک رساندن ß کنایه از شکست دادن
تنگ نظر ß کنایه از حسود و بخیل
رو نهان کردن ß کنایه از گوشه گیر شدن و پنهان شدن
به گوشه ای خزید ß کنایه از اینکه «گوشه گیر شد»
رو نهان کردن ß کنایه از پنهان شدن
مرد میدان نبود ß کنایه از اینکه «دیگر پهلوان میدان کشتی نبود. ضعیف شده بود»
منجلاب فساد ß اضافه تشبیهی
«فی الجمله نماند از ... مسکری که نخورد.» ß تضمین از گلستان سعدی است
نماند، نکرد و نخورد ß آرایۀ سجع
روزی در خیابان او را دیدم؛ شادی کردم و به سویش دویدم. آن خسرو مهربان و خون گرم با سردی و بی مهری بسیار نگاهم کرد. از چهرۀ تکیده اش بدبختی و سیه روزی می بارید. چشمهایِ درشت و پرفروغش چون چشمه های خشک شده، سرد و بی حالت شده بود. شیرۀ تریاک، آن شیر بی باک را چون اسکلتی وحشتناک ساخته بود. خدای من! این همان خسرو است؟!
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
تکیده |
لاغر و باریک اندام |
فروغ |
نور، روشنایی |
باک |
ترس |
اسکلت |
استخوان بندی |
قلمرو ادبی:
خون گرم ß کنایه از مهربان و صمیمی
با سردی ß کنایه از با بی اعتنایی
نگاه سرد ß کنایه از نگاه بی مهر و محبت، حس آمیزی
سیه روزی ß کنایه از بدبختی
عبارت «از چهرۀ تکیده اش ... روزی می بارید» ß استعاره پنهان
عبارت «چشمهایِ درشت ... حالت شده بود» ß تشبیه:
شیر بی باک ß استعاره از خسرو
عبارت «آن شیر بی باک را چون اسکلتی وحشتناک ساخته بود» ß تشبیه:
از حالش پرسیدم؛ جوابی نداد. ناچار بلندتر حرف زدم؛ با صدایی که به قول معروف، گویی از ته چاه در می آمد، با زهرخندی گفت: داد نزن؛ «من گوش استماع ندارم، لمن تقول.» فهمیدم کَر هم شده است. با آن که همه چیز خود را از دست داده بود، هنوز چشمۀ ذوق و قریحه و استعداد ادبیِ او خشک نشده بود و می تراوید. از پدر و مادربزرگش پرسیدم. آهی کشید و گفت: «مادربزرگم دو سال است که مرده است. بابام راستش نمی دانم کجاست.»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
داد |
فریاد |
استماع |
شنیدن، گوش دادن |
زهرخند |
خنده تلخ، خنده دردآلود |
||
لمن تقول؟ |
برای چه کسی می گویی؟ |
||
تراویدن |
تراوش کردن، ترشح کردن |
قلمرو ادبی:
با صدایی که گویی از ته چاه در می آمد ß کنایه از صدای آرام و ضعیف، صدایی که به سختی شنیده می شود
من گوش استماع ندارم لمن قول ß تضمین مصراعی است از سعدی:
بی دل گمان مبر که نصیحت کند قبول مـن گـوش استماع ندارم لمن تقول
از دست دادن ß کنایه از نابود کردن
چشمۀ ذوق ß اضافه تشبیهی
استعداد ادبیِ او خشک نشده بود ß حس آمیزی
عبارت «استعداد ادبیِ او خشک نشده بود و می تراوید» ß استعاره پنهان
گفتم: «خانه ات کجاست؟» آه سوزناکی کشید و در جوابم خواند:
«کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید قضا همی برَدش تا به سوی دانه و دام»
قلمرو فکری (بیت شعر):
کبوتری که سرنوشت برای او رقم زده است که دیگر به آشیانه بازنگردد، سرنوشت او را با دانه می فریبد و به سوی دام می کشاند و اسیرش می کند.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
سوزناک |
سوزنده، دلگزا |
دگر |
دیگر |
آشیان |
آشیانه |
قضا |
سرنوشت |
«ش» در «بردش» ß مفعول
قلمرو ادبی:
قضا برد ß جانبخشی
آشیان، کبوتر، دانه و دام ß تناسب (مراعات نظیر)
دانه و دام ß استعاره از اسارت و نابودی
پیام:
همه امور در دست سرنوشت است و ما از خود اختیاری نداریم.
و بدون خداحافظی، راه خود گرفت و رفت. از این ملاقات، چند روزی نگذشت که خسرو در گوشه ای، زیر پلاسی مُندرس، بی سر و صدا، جان سپرد و آن همه استعداد و قریحه را با خود به زیر خاک برد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
مندرس |
کهنه، فرسوده |
راه خود گرفتن |
روانه شدن، راهی شدن، رفتن |
پلاس |
نوعی گلیم کم بها، جامه ای پشمینه و ستبر که درویشان پوشند، پشمینه |
«ش» در «بردش» ß مفعول
قلمرو ادبی:
بی سر و صدا ß کنایه از این که بدون این که کسی بفهمد
جان سپرد ß کنایه از این که مُرد
به زیر خاک برد ß کنایه از این که «نابود کرد»